داستان کوتاه جالب

خانم جوانی که در کودکستان برای بچه های 4 ساله کار میکرد میخواست چکمه
های یه بچه ای رو پاش کنه ولی چکمه ها به پای بچه نمیرفت، بعد از کلی
فشار و خم و راست شدن، بچه رو بغل ميكنه و ميذاره روی میز، بعد روی زمین
بلاخره با هزار جابجایی و فشار چکمه ها رو پای بچه میکنه و یه نفس راحت
میکشه که ...
هنوز آخیش گفتن تموم نشده که بچه ميگه این چکمه ها لنگه به لنگه است.
خانم ناچار با هزار بار فشار و اینور و اونور شدن و مواظب باشه که بچه
نیفته هر چه تونست کشید تا بالاخره بوتهای تنگ رو یکی یکی از پای بچه
درآورد.
گفت ای بابا و باز با همان زحمت زیاد پوتین ها رو این بار دقیق و درست
پای بچه کرد که لنگه به لنگه نباشه
ولی با چه زحمتی که بوت ها به پای بچه نمیرفتن و با فشار زیاد بالاخره
موفق شد که بوت ها رو پای این کوچولو بکنهکه بچه ميگه این بوتها مال من
نیست.
خانم جوان با یه بازدم طولانی و کله تکان دادن که انگار یک مصیبتی
گریبانگیرش شده، با خستگی تمام نگاهی به بچه انداخت و گفت آخه چی بهت
بگم. دوباره با زحمت بیشتر این بوت های بسیار تنگ رو در آورد.
وقتی تمام شد پرسید خب حالا بوت های تو کدومه؟ بچه گفت همین ها بوت های
برادرمه ولی مامانم گفت اشکالی نداره میتونم پام کنم...
مربی که دیگه خون خونشو میخورد سعی کرد خونسردی خودش رو حفظ کنه و دوباره
این بوتهایی رو که به پای این بچه نمیرفت به پای اون کرد یک آه طولانی
کشید و بعد گفت خب حالا دستکش هات کجان؟ توی جیبت که نیستن. بچه گفت توی
بوت هام بودن دیگه...!!!



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






داستان های کوتـــــاه ، ،

Date : یک شنبه 12 آذر 1391 ا 19:38 Author : Mona ا